ونک
آدمیان قُل میزنند،
چون حبابهای تاریک،
به طوافِ میدان ونک.
پیرهزنی قوزی،
چرکْآبِ آفتابهاش را،
خالی میکند،
بر ناف پهلوی.
پروژهی فاضلاب تهران،
سینهی پهلوی را چاک دادهاست و
دامان ولیعصر بر باد:
خندقی بلند بر بدن پایتخت،
احاطه با کپههای خاک،
با عضلاتِ افغان و کرد و بلوچ و ترکمن به کندن.
و چند پیکِ هخامنشی،
در رودههای گرسنهشان
−جادهی شاهی−
به تاخت.
خندق پروژهی فاضلاب تهران،
در انتظار رودهی شهروندان:
مقعدِ پایتخت،
با دایرهای از وباسیر:
میدان ونک.
دختری از چادر و بکارت،
در ونکِ تَنگ،
میان دو غولِ دو چراغ جادو،
ساق میخراماند،
از میانِ اقیانوسِ تفِ رهگذران،
و قایقهایِ خونینِ دستمالِ کاغذی.
لغات سیاستمدران،
سر میروند از کپههای روزنامه،
و جاری میشوند میان سوت و متلک و دشنام و شیشکی و فریاد مسافرکشان و دوتار و تنبور و جیغ آبطالبیگیری و سم اسبان و بوق.
ماشینها ضجهکنان به هم میپیچند،
در زندانی از دودْ به پرواز،
چون یالِ وحشیِ اسبِ سواری مغول.
آدمیان قُل میزنند،
در دیگِ ونک.
در تلاطم قیمهی نذری،
میغلتند در کوسنهایِ طلاییِ لپه:
دخترانِ رُبگونِ گوشت،
وپسرانِ خلالِ سیبزمینی،
لاغر و ترد و چرب.
جوانکی پنهان در جوی و اورکُت،
در خلوتِ استمنائیِ نشئه،
هیاهوی خونآلودِ حرمسرایِ ونک را،
−با مارکِ کهنِ ساسانی−
با آرامشِ سپیدِ گرد،
تزریق میکند.
فلات ایران،
هراسان به انتظار،
با رعشههای گه گدارِ لرزههای زلزله،
و تهرانِ یبوست،
دست بر سینهی البرز،
با سر سرخ وافتاده،
چمباتمه، زور میزند.
کرواتی چینی،
مار گونه، پیدا و پنهان،
در مچالهای از پیراهن هاکوپیان.
نشیمنگاه ونک،
بر تختی از پیژامه و گیوه.