top of page

 چند فکرِ طاقباز 

روی پشت بامِ 

عصرِ تابستانِ

سر‌چشمه 

با نظمِ طبلِ عزا، 

ابرها چون دودست،

به جدا شدن و پیوستن،

آسمانی را می‌سازند،

که بچه‌ابرهایی می‌آرد

که چون دو دست،

−که در عرض یک نسیم بالغ می‌شوند و پر عضله−    

به سوی من دراز می‌شوند.

و من دست به آسمان،

گرفتن ابرْ‌دستی را دراز می‌کنم،

تا ساختن تو را از ابر،

با دستانت آغاز کنم،

که مرا بسازند،

با دستانی که دراز کنم،

برای گرفتنِ دستانِ مه‌آلودت.  

 

دست بلند می‌کنم،

و رعدی را می سازم،

که تو در دست داری.

رعدی که ما را،  

از قطره‌های منتشر در هوا،

و ریزان بر زمین،

شکل می‌دهد؛

و آسمان را،

که از رحمِ رعد فواره می‌زند.  

 

از ابرْ‌بازیِ خیس‌مان باران می‌ریزد،

و عزادارانِ عقیق‌ْسختِ  شام غریبانِ سرچشمه،

زیر شُره‌ی ابر و آب و اشک،

حباب می‌شوند و گم،

در حجره‌های بازار.

 

ببین:

تنها دستان ما مانده اند و قطره‌های ابر و شمع. 

pdf-download.png
bottom of page