top of page
سنگ بازی
من تمام روز،
پی کودکی میگشتم،
که پنجرهی اتاقم را
با سنگ شکسته بود؛
تا شب به خوابم بیاید
و مرا چون کلوخی
به آسمان بیاندازد؛
و آسمان بلند شود،
آن اندازه که من
بروم
بروم
و به آن نرسم؛
و در بالاترین نقطه
زمین را چون کلوخی ببینم
که خدا در دست دارد؛
و من
بیایم
بیایم
به زمین بخورم
تا بیدار شوم،
تا تمام روز پی کودکی بگردم
که در خواب
پنجرهی اتاقم را بشکند
تا بیدار شوم
تا مرا چون سنگی به آسمان بیافکند
تا ببینم
خدا با زمین در دستش
آسمان را بشکند؛
و من
بیایم
بیایم
و چون دیگر
نه زمینی بر جاست
نه آسمانی،
آنقدر بیایم
تا مانند کودکی و خدا
در خواب زمین
گم شوم.
bottom of page