از خستگیهای من
تا ساقهای تو
ساعت نه است. خسته به خانه میآیم. کپهای کتاب زیر بغل دارم. مرا میبوسی. پیراهن جدیدت را نشانم میدهی و میپرسی آیا به تو میآید. براندازت میکنم. به زانوانت که میرسم، میگویم، "عجیب میآید." کتابها از بغلم ر
ها
می
شوند.
شام میخوریم. کمی خوابآلودهام. بیاختیار، نمک زیاد میزنم به غذا. برای تنبیهم نمکدان را به آشپزخانه میبری. میخندم. در تاریکی آشپزخانه که قدم برمیداری، ساقهایت مثل دو خطِ نورانیِ رقصان به نظر میرسند. کاسهی ماست را
خمیازه میکشم. اخبار از زلزلهی مالزی میگوید.
شهر خرابهایست پریشان:
ساقی مرمرین،
کوفته بر سینهی خستهی میدان و شاهراه
و صدها مویهگر،
افتان و خیزان به پرستشش.
چای میخوریم.
در فنجانم،
صدها پری دریایی ، شنا کنان،
از زیبایی ساقهایی که اگر داشتند،
چه ترانهها که نمیسرایند.
از روزت میگویی. از شاگردانت. و اینکه برق چند ساعتی رفته بود. و از اعتصاب معلمهای دورهی ابتدایی. از منطق تارسکی صحبت میکنی و تاثیرش بر فلسفهی تحلیلی. دست به پیر(از میان این همه واژگانت) اهنت می برم.
رانت را عریان می کنم.
لمسش که میکنم،
فرو
میلغزم بر
صیقلِ ساقت
میروم
میروم
میروم
و رها میشوم در خلائی براق.





