top of page
تهران، پوشیده از لجن است.
مسافرکشی زرد،
سُر میخورد چون سیبی،
به توقف در زبالهدانِ پونک.
و کارمندانِ خمیازه،
ــ این کرمهای خوابآلود ــ
به هم میلولند و
خوشبختترینشان غلتزنان
به سوراخهای سیب فرو میروند.
باران میآید.
تهران تار میشود.
تو میآیی:
شادمان و سبک
به صید یک ماشین.
و هراسان از سیل صیاد مسافران،
از گوشهای به گوشهای میجهی ــ
پروانهای رنگارنگ
بر خاکستریِ خاکروبهی تهران.
پونک
bottom of page