top of page
نام
هنگام که میرفتی،
نامت را خواستم فریاد کنم،
آنچنان که بایستی،
و من بگویم که آدمیان چه گستاخند،
که معشوقشان را به نام میخوانند.
من اما به گاه تنهایی،
به انتظارت هنگام نبودن،
به کشفت زمان بودن،
و به جستجویت بعد از رفتن،
به دنبال واژهای،
برای خواندنت،
تمام کتابها را ورق زدهام.
نیافتهام و حیرت کردهام.
حیرت کردهام که آدمیان،
چه اندازه گستاخ،
معشوقشان را به نام میخوانند،
و خدایشان را با واژهای چون "خدا" صدا میزنند.
من گستاختر اگر بودم،
تو را صدا میزدم که بمانی،
و خدایی را میشناختم،
که بندهای گستاخ دارد،
چرا که تاریخ و تبار و تن و تار و پود و خون و پدیده را،
به نامی قانع است.
bottom of page