top of page

خدا، عینک، دلقک

چشمان من ضعیف است.

شاید هم نباشد.

به هر حال،

من یک عینک دارم.

خدا نشسته و به کارهای روزمره‌اش می‌رسد.

پنجره بسته است،

و من با عینکم،

پشت میز شام نشسته‌ام:

میز چوبی. بشقاب. کارد و چنگال.

عینکم را برمی‌دارم:

خدا پُشتک می‌زند؛

پنجره باز می‌شود؛

میز سرنگون می‌گردد؛

جای من با آلت‌تناسلی‌ام عوض می‌شود،

و من مانند خواننده‌ای با پاپیونِ صورتی،

بر سنِ واژگون میز می‌روم،

و با ریتم جازْ‌مانندِ کارد و چنگال بر بشقاب،

چنین می‌خوانم:

 

"این منظرْ مرا به

منظورِ فلکْ روا از نظرِعینکِ لِه  

مردم و عین و زره‌بینِ سُفته، نفله چه به."

 

عینکم را می‌زنم:

خدا نشسته و به کارهای روزمره‌اش می‌رسد.

من پشت میز شام نشسته‌ام،

و از پنجره‌ی باز،

−که بسته بود و باز شد و بسته نشد−

صدای دلقکی می‌آید،

که چنین می خواند:

 

"فلک. عینک. ترک. لَک. شَک.

شکیلِ شامِ شاد و شُرشُرِ      

شَکْ‌تَرک. شَک‌لَک."   

 

خدا عصبانی می‌شود،

و پنجره را می‌بندد.

و من شام را

−با یک جلینگ جلینگ مبهم در بیضه‌هایم−

تمام می‌کنم.

pdf-download.png
bottom of page