غصهام بود،
چون عبارتِ "یک چای"
در جوابِ چایخانهچی،
با موسیقیِ "یک"، به گونهای که یعنی "برایم مهم نیست"،
چنان بیاهمیت که ببین چگونه میگویم "چای"
و با یک "چا"، که برافراشته میشود به ارتفاعِ آهِ یک ترومپت،
چنان بلند که "آیِ" خستهی "چای"ام،
ناتوان از کِشآمدن،
در حلقومم خفه خواهد شد.
غصهام بود،
چون عبارتِ حقیر و لودهندهی "یک چای".
غصهام بود،
چون خاکسترْدانههای بیرونمانده از زیرسیگارِ میز.
این نقطههای سکوت در صحرایی سترون.
نوازندههای به دور از هم نشسته،
تشنه،
در انتهای بیابان،
بی تماشاگر.
به بیرون نگاه کردم.
نمیآمدی.
غصهام بود،
چون زخمهای چوبیِ صندلیِ خالیِ مجاور،
که به کاسهی ویالونی میمانست،
که هر شب در خوابش، با ضربهای مهیب، تکهتکه میشود.
غصهام بود،
مثل انتهای سرانگشتانم،
هراسان به دنبالِ بودنِ تنها روژِلبم،
پنهان میان صدها خاطره، هزاران آواز،
در تاریکیِ چرمین این کیفْدستی.
مثل سرانگشتان آوارهی یک نوازنده،
در بیابان یک ویالونسل،
در پی نتی گمشده.
غصه ام بود،
به اندازهی عضلات عصبی انگشتانم؛
آنقدر که بیاختیار بگویم "یک چای"،
و با پرتاب استکان چای،
پنجرهی چایخانه را هزار تکه کنم،
تا هر تکهی پنجره،
چون جسد نوازندهی یک یگان موسیقی،
تنها،
چون یک نقطهی سکوت،
بر صحرای چایخانه فروخسبد.
غصهام بود،
چون رژِ پُرْتَرَک و رَنگندارِ لبانم.
و بسان همسُرایانی سخت در تلاش،
بی دهانی بر صورتی، بی لبی برای نالهای.
غصهام بود،
چون زمزمهی لرزش ملتمسانهی گوشیام روی میز،
و رعشهی صرعی این جسد الکترونیک،
در میان خاکستردانههای میز.
غصه ام بود،
مثل گردهمایی اصوات ناصحیح:
تو دیگر نمیآمدی.
آنچه در کافه گذشت