در دانشکده
۱
ستونها به آنی برافراشته میشوند.
آجرها، روی جوانِ سرخ، به رنگپُختگیِ خردِ پیر میدهند.
تاختِ زمان سنگنبشتهها را تار میکند به تعمیق معنای واژگان.
گچکاریها بالغ میشوند:
گوشههای بیمغزِ نیمْخشکشان میریزند و
طرحهای ناب ماندگار، سختِ سخت میشوند به ماندن و ماندن.
به تالار درس که میآیی
دانشکده به گاهی به کهن معبدی بودایی تبدیل میشود،
در مه گرفتهترین دهکدهی دانشِ دورترین نقطهی خاور.
۲
کفپوش اتاق به تحملِ نظامِ پرمغزترینِ قدوم،
مبدل به مرمرینْ سنگپوشِ تالارِ رومیِ جنگ میگردد.
با ضربِ منظومِ ساقهایت،
آهنگورزان به تنظیم سازها آغاز میکنند
و چارستون ساختمان به گوش میایستد.
به تفکر به فراسوی اتاق و به فروسویش قدم که بر میداری به آغاز سخن،
شاگردان گوش تیز میکنند
چون سربازان سنگْکندهی دیوارهای بابلی،
در انتظار فرمان تو دهان بسته،
در انتظار فرود لوگوسِ مقدس چون رعد.
۳
گچ به سیاهِ تخته که میبری به مرزبندیِ ارعابِ هزارهها،
تختهی چوبین، صخرهای تار میشود،
روشن به آتشبازیِ داستانِ بالدار دهها کوهکن و صدها صورتگر و مجسمهساز.
دستهایی به پرواز و تراشیدن.
دستانِ مهارت.
انگشتانِ رنگ.
۴
لب که میگشایی،
باران پیچک بر بدن دانشکده سرازیر میشود.
مُشت پیچیدهی شاگردان به لُختیِ حماقتِ قلم
با تماسِ دانشِ گیاه وحیْآرام میشود.
در انتهای طویل جملهی جزوهها، نقطهای به دنیا میآید.
تو بداعت شگفتانگیزِ واژهای را تلفظ میکنی
که ادیبان بخارا، در خواب، میان کابوس گم کرده بودند؛
و خنیاگران ساسانی
به اندام مقدسترین آوازها،
به جامهی هزاران نغمه ملبس میساختندش
شنیده اگر بودند.