top of page

 

داستان بعد‌از‌ظهری که عاشق شدم

 

 

 

بعد از ظهر که به خانه می‌آمدم،

 

عاشق همسایه‌ام شدم.

 

و تصمیم گرفتم

 

شب بخوابم

 

تا صبح بلند شوم

 

و به همسایه‌ام

 

ــ که عاشقش شده بودم ــ

 

سلام کنم.

 

پس خوابیدم

 

و خواب دیدم که

 

من و همسایه‌ام

 

در اتاق من ایستاده‌ایم.

 

ما تصمیم گرفتیم

 

که لخت شویم

 

و با هم بخوابیم.

 

شروع کردیم به لخت شدن که باد آمد

 

و پنجره‌ی اتاق را باز کرد

 

و اتاق را به هم ریخت.

 

و من لختِ لخت که شدم

 

بیضه‌هایم را باد برد.

 

من از خواب پریدم

 

و به سرعت

 

بیضه‌هایم را در دست گرفتم:

 

سر جایشان بودند.

 

خوابیدم.

 

و چون تصمیم گرفته بودم

 

بیضه‌هایم را در خواب پیدا کنم

 

ــ چون برای خوابیدن با همسایه‌ام لازم بود ــ

 

دیدم بیضه‌هایم با باد که می‌رفته‌اند،

 

میان تکه ابری سیاه گیر کرده اند.

 

دیدم من لخت زیر ابر ایستاده‌ام.

 

و تمام شهر زیر ابر

 

منتظر باران

 

میان باد

 

کنار من ایستاده‌اند.

 

و دستانشان  را به آسمان

 

دراز کرده‌اند.

 

باران گرفت

 

و بیضه‌هایم

 

ــ مثل دو قطره‌ی درشت به هم چسبیده‌ی باران ــ

 

پایین افتادند.

 

و من دست‌هایم را

 

میان دست‌ها بلند کردم

 

و بیضه‌هایم را گرفته و نگرفته

 

از خواب پریدم

 

و به سرعت

 

بیضه هایم را در دست گرفتم:

 

سر جایشان بودند.

 

خوابیدم.

 

و چون تصمیم گرفته بودم

 

بیضه‌هایم را به اتاق بازگردانم،

 

خواب دیدم

 

که در خیابان می‌دوم،

 

بیضه‌هایم را در دست گرفته‌ام

 

و زیر باد و باران

 

در راه خانه‌ام

 

از بین مردمان

 

می‌دوم و فریاد می‌کشم.

 

و چون فریاد می‌کشیدم،

 

جلوی پایم را خوب نمی‌دیدم.

 

پس به شدت زمین خوردم

 

و از خواب پریدم

 

و به سرعت

 

بیضه‌هایم را در دست گرفتم:

 

سر جایشان بودند.

 

خوابیدم.

 

و چون از دویدن خسته شده بودم

 

تصمیم گرفتم که با بیضه‌هایم

 

به اتاقم رسیده باشم.

 

پس خواب دیدم

 

که خیس از باران ــ چون باران آمده بود ــ

 

و خون ــ چون زمین خورده بودم ــ

 

و عرق ــ چون دویده بودم ــ

 

میان اتاقم ایستاده‌ام

 

و بیضه‌هایم را در دست گرفته‌ام.

 

دیدم همسایه‌ام نیست.

 

به اتاقش رفتم.

 

خوابیده بود.

 

بیضه‌هایم را کناری گذاشتم

 

تا بیدارش کنم.

 

بیدارش کردم.

 

اما یادم نیامد بیضه هایم را کجا گذاشته‌ام

 

و تا صبح خانه‌ی همسایه‌ام را

 

ــ با همسایه‌ام ــ

 

برای پیدا کردن آنها گشتیم.

 

و پیدایشان نکردیم.

 

صبح که آمد،

 

از خواب بلند شدم

 

و به سرعت

 

بیضه‌هایم را در دست گرفتم:

 

سر جایشان نبودند.

 

از اتاق بیرون دویدم:

 

باران آمده بود.

 

همسایه‌ام اثاث کشیده بود.

 

و من بیضه‌هایم را

 

میان آخرین کیسه‌ی زباله‌ی همسایه‌ام

 

که قبل از رفتن

 

روی کف خیس و کثیف خیابان گذاشته بود،

 

پیدا کردم.

pdf-download.png
bottom of page