شب و شیشه،
سایه و سنگ و نماز،
قالی و سوتسوتک و سهتار و دف.
یه جوری شدم اگه اون سر شهر
توی قبرش جا نشه جنازهای، فکر میکنم
میخواد بره کلانتری
بگه تقصیر منه.
یا که تو نماز میت تمام مردهها، اون آخراش
با زبون عربی، منو نفرین میکنن.
شب و شیشه،
سایه و سنگ و نماز،
قالی و سوتسوتک و سهتار و دف.
یه جوری شدم مثه یه ساختمون آجری
که فراموشی گرفته طفلکی،
بیچاره صابخونه رو
تو خونه ش راه نمیده.
یا مثه یه شاعری
که تو خواب بهش میگن
آسمون یه صفحه شعر آبستنه؛
یهو از خواب میپره، بدو میره رو پشتبوم،
نه میخوابه، نه غذایی میخوره، فقط شبا
لالایی میگه برای آسمون؛
دو خزون و سه چهار تا چشمه و دو سه تا کوه که میگذره،
آسمون یکهو میزاد؛
صفحهی شعرو شاعر بر میداره
تا میکنه، تو جیب پیرهن میذاره،
اما وقتی که میره تو مستراح،
زیادی دولا میشه،
شعر آسمون میافته توی چاه مستراح.
شب و شیشه،
سایه و سنگ و نماز،
قالی و سوتسوتک و سهتار و دف.
یه جوری شدم مثه یه دزدی که
میره عینک بزنه،
چشاشو جا میذاره.
یا مثه یه کوچهی تاریک و تنگ،
نگاه و خنده و عطر و آدمم پیشکشتون،
حتی یه ترانهی نازک و ترد و نازنازی
نمیتونه رد بشه از وسطش.
یا مثه لحاف یه بچهی تازه اومده
که داره به بوی شاش،
دیگه عادت میکنه.
شب و شیشه،
سایه و سنگ و نماز،
قالی و سوتسوتک و سهتار و دف.
یه چیزی شدم مثه "نمیدونم"
نه میشه دروغ بگم، بگم "آره"،
نه اونقد بزرگ شدم که "نه" بگم.
دمشون گرم، مستا و فاحشهها و عطر گل
به آدم نه نمیگن.
یه چیزی شدم مثه علامت تعجبی،
که توی مهمونی و تو بقالی،
که توی کتاب و توی نقالی،
که تو خواب و توی شعر و توی حرف قلابی،
هر کجا عبارتی یا جمله ای، حتی شبه جملهای، پیدا کنه،
عینهو یه مگس پیر سمج،
رو دماغش میشینه.
یه جوری شدم مثه یه عاشقی
که نمیدونه اصن عشقش کیه، یا که چیه،
تو کدوم خیابونه، سر کدوم چهارراهه،
واسه پیدا کردنش کدوم درو سر بزنه،
که اصن خودکار بیک یا دختر مش صفره.
یا مثه یه کوری که خواب میبینه،
چشارو در میارن،
تو تابه سرخ میکنن،
رب میزنن،
نمک و فلفل میریزن،
با سلام و صلوات آبگوشت چشم بار میذارن،
تا شب قتل، به همه نذری بدن.
شب و شیشه،
سایه و سنگ و نماز،
قالی و سوتسوتک و سهتار و دف.
یه چیزی شدم مثه آواز یه غزلخون آخر شب
که تلوتلو میره تو کوچهها؛
به درخت گیر میکنم،
ایندر و اوندر میخورم؛
تو گوش سگای ولگرد محل فرو میرم، بیرون میام؛
بعدشم ولو میشم رو شیشهی پنجرههای خونهها،
یواشکی دید می زنم:
دید می زنم
داد میزنم
کف میزنم
بشکن محکم میزنم،
خشتک پارهی شب رو
با نخ و سوزن ماه کوک میزنم؛
آخرش خسته می شم میرم تو جوب
بعدشم باهاش می رم:
میرم میرم
گیرمیکنم به لنگهکفشی ته جوب
اسیر میشم، اسیر لنگه کفش میشم؛
یه چیزی شدم مثه قناری آخر شب،
که توی یه لنگه کفش اسیر شده.
شب و شیشه،
سایه و سنگ و نماز،
قالی و سوتسوتک و سهتار و دف.
یه جوری شدم مثه عین خودم.
آسفالت خیابونارو،
دنبال بوی آدامس صورتیش
نیش میزنم.
لپ زنگ خونههای نشئه رو،
آبکش از ماچ میکنم؛
اونقدر زنگ میزنم، زنگ میزنم
که دیوارا همه دیوونه بشن.
بعضی وقتا دم عصر
به باغچتون آب نمیدم پررو نشه
ولیکن یواش یواش
جیگرم کباب میشه.
ریشهی کاجارو دمباسبی و
صنوبرو دمبموشی جمع میکنم.
صدو بیست تومن دادم الک خریدم که شبا
نگاه مادربزرگ پیرمو الک کنم.
نفسم بوی کفن گرفته و
کفنم بوی جذام.
جیغ و اندازه میگیرم
ضجهرو وزن میکنم؛
ابرا رو جمع میکنم
از آسمون کم میکنم؛
چشمای تشنهی شهرو
میشمرم کم میارم.
راه میافتم تو کوچه
توی نقاشی شهر
خونههای قد بلند و گنده رو خط میزنم؛
با مداد پاککن دزدی
ته کوچه های بنبستتونو در مییارم.
توی آسمون شهر
واژهی "رابطه" رو رج می زنم.
اما فرقی نداره
آخرش مجبور میشم
گوشهی چار تا دیوار
بشینم یواشکی
زیر آواز بزنم.
خلاصه من این روزا همش دارم
فکرای بدرنگ میکنم.
احوالات این روزهای من